• May 30, 2010

بازهم داستان موسی وشبان

بازهم داستان موسی وشبان

بازهم داستان موسی وشبان 150 150 شوالیه پارسی




دید موسی یک شبانی را به راه کوهمی گفت ای خدا وای اله

توکجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت

دستک بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای توهمه بزهای من ای به یادت هی هی وهی های من

زین نمط بیهوده می گفت آن شبان گفت موسی با که هستت ای فلان

گفت با آن کس که مارا آفرید این زمین و چرخ ازاو آمد پدید

گفت موسی های خیره سرشدی خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژاست وچه کفراست وفشار پنبه ای اندر دهان خود فشار

گرنبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را

گفت ای موسی دهانم دوختی وزپشیمانی توجانم سوختی

جامه رابدرید وآهی کرد و تفت پافتاد اندر بیابان و برفت

وحی آمد سوی موسی ازخدا بنده ی مارا زما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی نی برای فصل کردن آمدی

در حق اومدح و درحق تو ذم درحق اوشهد ودرحق توسم

مابری ازپاک وناپاکی همه ازگران جانی و چالاکی همه

من نکردم خلق تاسودی کنم بلکه تا بربندگان جودی کنم

خون شهیدان رازآب اولی تراست این خطا ازصد ثواب اولی تراست

لعل راگرمهرنبود باک نیست عشق را دریای غم غمناک نیست

دردل موسی سخن ها ریختند دیدن وگفتن به هم آمیختند

چون که موسی این خطاب ازحق شنید دربیابان درپی چوپان دوید

عاقبت دیافت او را وُ بدید گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی وترتیبی مجوی هرچه می خواهد دل تنگت بگوی